آخرين فيلم رسول صدرعاملي همچنان به
موضوعي ساده و نزديك به واقعيت در محيطي سنتي تكيه دارد و برحسب آثار
قبلي اش، اين بار قصه را در پيچ و خم هايي كه بي شباهت به رما نهاي
گيدومو پاسان نيست، بازگو ميكند. («مرده ريگ» را به ياد داريد؟) با
نامه هايي كه بين خواهر و برادري شيفته و دلبسته به هم رد و بدل
ميگردد ليكن متن نامه به وسيله خود برادر در ابتدا و انتهاي فيلم
خوانده ميشود كه داستان را شروع و پايان ميدهد. پس حكايت يك جور شايد
مرور خاطره هايي اندوهناك از زندگي بسته يك خانواده از هم پاشيده
باشد. در فضايي از يك محله قديمي و كهنه با آدم هايي متعصب و ظاهراً
اخلاقگرا كه مدام به كار هم و به زندگي هم سرك ميكشند و فضولي
ميكنند، دختر شخصيت اصلي «پرستو» (با بازي بسيار شگرف ترانه عليدوستي)
تحصيل خود را رها كرده و حالا دارد براي دختر يك وكيل دادگستري به روي
پروندههايي مربوط به اختلافات خانوادگي كار ميكند. همين ارتباط با
ارباب رجوع - مردهاي جواني درگير مسايل زناشويي-
موجب ميگردد تا از ديدگاه اهالي محل انگشت نما و
بدنام شود.

همان طور كه در ديگر آثار صدرعاملي
ديدهايم، فيلمساز دختر قهرمان داستانش را به گونه اي شكنجه ديده و در
عذاب و سختي و شايد هم تحقير شده، نشان ميدهد. مانند پگاه آهنگراني
دخترك فراري در «دختري با كفش هاي كتاني» و ترانه عليدوستي دخترك بي
خانواده با نوزادش در «من ترانه 15 سال دارم» اينجا هم بعد از رفتار ضد
انساني اهالي، پرستو»
با نيت خريد داروي مادرش سوار برماشين مردي پليد مورد تعدي و اهانت
قرار ميگيرد. (صحنه هتك حرمت «پرستو در ماشين به طرز فوق العاده
دردناكي تجسم مييابد.) چنين است كه پرستوي مطيع و فروتن، هر بار با
زجر و شكنجه ميبايد اتهام هاي مردان محله را بي آنكه بتواند
مقاومتي داشته باشد، تحمل كند و در حقيقت تحت انقياد قرار گرفته و
مقهور شود. حتي تا آنجا كه حس كند تنها و بي كس برجا مانده است.

اما ناگهان با سر رسيدن برادرش «علي»
(با بازي سنجيده حامد بهداد) همه چيز شكل عوض ميكند. در مييابيم كه
هر دوي آنها تلاش داشته
اند از دايره درد
اين زندگي بگريزند. علي به سواحل دريا پناه برده است و پرستو خانواده
اش را ناديده گرفته و ميبينيم شب
ها پنهاني به خانه پا مينهد.
ورود
علي و آگاهي از رابطه تلخ و ناگوار پدر متموّلش
)با بازي فرهاد آئيش)
و مادر بيمارش (با بازي پريوش نظريه) با پرستوي بدنام شده، او را متوجه
تعصب كوركورانه و بي منطق آدم هاي دور و بر و اجتماع تاريك كوچكشان
ميكند و در رويارويي با رفيق ديرينه اش اميد (با بازي غيرمنتظرهاي
از پولاد كيميايي) حقايق تازهاي را پيش رويش ميگذارد. جمع سه نفره
آنها براي دستيابي به واقعيت، دست به بازي در حوض خانه – كه در دوران
بچگي انجام ميداده اند - ميزنند. صدرعاملي از طريق اين بازي
استعارهاي با آب كه در نهايت ميخواهد به طريقي به خودكشي پرستو اشاره
شود، آن اتهام ناروا و دروغ را از وجود پرستو پاك مي سازد.
قصه در عين پرداختي به مشكل يك دختر در
گوشه اي از يك جامعه تاريك، به زن هايي ديگر هم نقب ميزند. به دوست
پرستو و صيغه آن مرد متأهل، در جستجوي يافتن بچه اش كه به هنگام تولد
مرده و در حياط زن همان مرد هوسران، چال شده است و يا دختري ديگر كه به
وسيله مادر سختگيرش به نوعي محبوس گشته است. همه آنها در تار و پود يك
زندگي بسته، گرفتار آمدهاند.
«زندگي با چشمان بسته» از ديدگاه خاص
صدرعاملي نمايشي از فضاي خوفناك و هول انگيز محله اي است كه ميتواند
تا بي نهايت امتداد پيدا كند.
فيلمساز با قدرت بصري
هوشمندانه اي و به كمك شخصيت ها و فضايي تيره و مبهم، رنج انسان ها
را القا ميسازد. فيلم در پايان به روي تصوير دو زن مظلوم تنها مانده
در پشت شيشه غم و عزادار و سياهپوش، و قطع به تصويري از ميدانگاهي
هميشگي محله مكث ميكند كه ميخواهد بگويد «زندگي با چشمان بسته همچنان
ادامه دارد.»