شرح فعاليت هاي سينمايي:
حامد بهداد برای اولین بار با فیلم آخر
بازی
به سینمای ایران
معرفی شد و برای آن کاندید سیمرغ بلورین
بهترین بازیگر نقش اول مرد از جشنواره فیلم فجر
شد. وی بعدها در قالب نقش های مکمل بازی های به یاد ماندنی برای
سینمای ایران خلق کرد.
او در فیلم «روز سوم» محمدحسین لطیفی،
(1385)
در نقش یک افسر عراقی که در بحبوحه محاصره خرمشهر
عاشق دختری خرمشهری میشود، ظاهر شد و
برای دومین بار پس از «آخر بازی» کاندید سیمرغ بلورین از دوره بیست و
پنجم جشنواره فیلم فجر
شد. بازی او در روز
سوم بسیار چشمگیر بود و نظر همه منتقدین و سینماگران را به خود جلب
کرد. موفقیت بهداد در فیلم «کسی از گربه های ایرانی خبر نداره»
به کارگردانی بهمن قبادی، موجب راهيابی او به جشنواره فیلم کن
شد.
او در سال
۸۹ با نقش آفرینی در فیلم
«جرم» به کارگردانی مسعود کیمیایی، سیمرغ بلورین
بهترین بازیگر مکمل را از بیست و نهمین جشنواره فیلم فجر
دریافت کرد.
نظرات حامد بهداد درباره خودش و نيز سينما:
من در نقش هاي رمانتيك ناموفقم. مثلاً در «هر شب تنهايي» كمي ناموفق
بودم. با اينكه فيلم را خيلي دوست دارم اما از خودم راضي نيستم. در
«پرتقال خوني» هم كمي ناموفق هستم. نمي دانم چرا نمي توانم عشق را قالب
رمانتيك سانتي مانتال منتقل كنم. نمي دانم چرا. با اينكه عشق را خوب
مي شناسم نمي توانم نقش عاشق را خوب بازي كنم. نمي دانم چرا در فيلم هر
شب تنهايي نتوانستم اين عشق را درست ابراز كنم. ماهيت عشق و دوست داشتن
در من با خشونت همراه شده. به نظرم نمايش محبت با بازي بازيگران ديگر
تماشايي تر است. ارائه عشق در عدم بحران موقعيت از نوع فيزيكي براي من
سخت است. شايد تربيتم اين شكلي بوده كه ابراز احساسات مستقيم برايم سخت
شده است.

من نقش هاي پر تنش را بهتر بازي مي كنم. مثلاً از نقش من در سريال
«سقوط آزاد» خيلي ها خوششان آمده و البته خيلي ها هم خوششان نيامده. من
خودم خوشم آمده ولي درصد انتقادي كه بهش وارد است زياد است. من در طول
اين سال ها بيشترين نقد را در سقوط آزاد داشتم. مخالفين و موافقين بازي
من در اين سريال 50-50 هستند، روي لبه تيغ است! در سقوط آزاد به رغم
شغل خشن و اجراي خشني كه من برايش در نظر گرفته بودم، مي شد فهميد كه
دوست داشتن را بلد است.
من سينماي ايران را سينماي درجه يكي نمي دانم. فضاي سينماي ايران آنقدر
متنوع نيست كه تو به عنوان بازيگر بتواني هميشه انتخاب درست و صحيحي
داشته باشي.
الوند 40 سال است در سينما حضور دارد. كافي است كارگرداني فيلمي مثل
«يك بار براي هميشه» در كارنامه اش داشته باشد.
همين كافي است تا
مرا ترغيب به همكاري كند. اگر در تاريخ سينماي ايران، 5 تا عاشقانه
خوب ساخته شده باشد يكيش «فرياد زير آب» است. عاشقانه اي كه هنوز زنده
است. مخاطب آن، هم دختر 15 ساله و هم پيرمردي 90 ساله است و هر دو با
ديدي متفاوت فيلم را مي بينند و نتيجه مي گيرند. فيلم هيچ چيز خاصي
ندارد.
فيلمنامه اش هم پيام به خصوصي ندارد و نمره معمولي آورده اما يك جايي،
چنگ به قلب و روح آدم مي اندازد و آدم را درگير حادثه عاشقي مي كند و
اشك در مي آورد. فرياد زير آب بسيار خاطره انگيز است. حالا شما خودت را
بگذار جاي من. اين فيلم را در دوران كودكي ديدي و دوستش داشته اي چه
جوري مي تواني به كارگردانش احساسي نداشته باشي؟ وقتي اين حس را به يكي
از فيلم هايش داري مي خواهي اداي دين كني. همين كارگردان ها به من
احساس خوش زيستن داده اند. ذهن ام را پرورش داده اند.
«سعادت آباد» در سينماي ايران يك استثناست. هر كس كه از اين فيلم خوشش
نيامده و آن را نفميده من اصلاً قبولش ندارم. هر كس هم كه اين فيلم را
ديده و دوست داشته دمش گرم؛ سعادت آباد بسيار فيلم خوبي است و در اين
بحران قحطي بسيار دستگير است، از آن بهتر فعلاً ديگر فيلم نيست. قدر
اين فيلمسازها را بايد دانست.
محسن تنباكويي يك حرامزاده است! حرام لقمه اي كه جامعه را به گند كشيده
و دستش را كرده در كاسه رباخواران و يك مشت مال مردم خور؛ كسي كه پاكي
خانواده و نفس فرزند بي گناهش را آلوده مي كند. محسن تنباكويي ها باعث
شدند كه روزگار ما اينقدر گند و بد و نامراد پيش رود. اگر روزگار به
دست ياسي ها بود (كه معلوم بود او را به زور كلك و مكاري تصرف كرده)
اين جهان گلستان مي شد.

كارگردان تا يك جايي مي تواند شرايط را فراهم كند، از يك جايي به بعد
حتي خود او هم عاجز مي شود. آن چيزي كه بايد تمام و كمال باشد فيلمنامه
است. وقتي فيلمنامه در يكي از موقعيت ها نارسا و نرسيده است. خب بازيگر
و ديگر عوامل هم نمي توانند معجزه كنند اما وقتي يك سكانس در تمام جهات
خوب و خوش ترسيم مي شود، خوب نوشته مي شود و تحليل و تفسيرش زير نگاه
كارگردان به خوبي انجام مي شود آنجا ديگر تمام كارها راه مي افتد،
بازيگر به طرز عجيبي هيجان زده و پرانرژي است، فيلمبردار به طرز عجيبي
بهترين جايگيري را دارد، صدابردار هم از كارش و شنيدن ديالوگ ها لذت مي
برد. كارگردان هم مشعوف، مسلط و با انگيزه است.
مشغول بازي در فيلمي هستم به كارگرداني استاد داريوش مهرجويي و واقعاً
سپاسگرارم از خداوند كه اين فرصت و نعمت را به من داد كه با كارگردان
هايي مثل مسعود كيميايي، ناصر تقوايي، عباس كيارستمي و آقاي مهرجويي
كار كنم.
در نارنجي پوش لحظاتي از دوست داشتن بين من و فرزند و همسرم هست كه
استاد مهرجويي آن لحظات را در ميزانسن و ديالوگ آنقدر ناب و ساده ترسيم
مي كند كه من به راحتي دچار حادثه دوست داشتن مي شوم.
ما به خدمت استاد مهرجويي صد در صد تسليم رسيديم. استاد كيميايي هم
همين طور، ما دست اين اساتيد را مي بوسيم. ما مديون اينها هستيم. ناصر
تقوايي، عباس كيارستمي، بهرام بيضايي، كيانوش عياري و تمام اساتيد
سينما؛ آنهايي كه جدي جدي كارشان خوب خوب است نه اين كارگردان هاي الكي
دولكي.
من اولين بار كه براي آقاي كيميايي مي خواستم بازي كنم (يك سكانس از
«محاكمه در خيابان») شب قبل از فيلمبرداري از ترس خوابم نمي برد. خب من
ديگر داشتم مي رفتم جلوي دوربين مسعود كيميايي، جدا از اين من ديگر
حامد بهداد بودم، نقشي نبود كه بازي نكرده باشم. كارهايم را كرده بودم،
هيچ كس هم حقي به گردنم نداشت. از اين مي ترسيدم كه چطور فردا جلوي
كيميايي حضور به هم برسانم؛ چطور ديالوگ ها را بگويم؛ چطور بازي كنم؛
چه كار كنم؛ هركاري مي كردم بخوابم، نمي شد. صبح با چشماني خسته، ترسان
و لرزان رفتم سر لوكيشن، قبل از اينكه بروم جلوي دوربين يك چيزي به
خودم گفتم، گفتم حامد، خودش سر صحنه هست، مگر نمي خواهي براي كيميايي
بازي كني؟ خودش آنجاست، ايستاده و دستت را مي گيرد و بهت كمك مي كند.
وقتي ديدمش گفتم آقاي كيميايي من از ديشب تا الآن نخوابيدم، مي شود
كمكم كنيد؟ خنديد. شروع كرد به مسخره كردن من و گفت برو، برو وايسا
كارت را بكن. من گفتم دروغ نمي گويم دچار هيجان شده ام و استرس دارم.
گفت حواسم بهت هست و من يواش يواش شروع به تمرين ديالوگ ها كردم. حواسش
بهم بود؛ از كنار من رد مي شد و مي شنيد چه مي گويم و مي گفت مثلاً اين
جايش را اين جوري بگو. خودش كنار من بازي مي كرد. نقشه را گذاشته بود
جلوي من و مي گفت از اينجا برو از اينجا بيا.
مهرجويي هم همين طور است. خودش، سر نقشه خودش هست. اصلاً لازم نيست شما
كاري بكني، شما سوار اين كشتي شو پارو هم نزني خودش مي رود. جزيره ها
را به شما نشان مي دهد؛ گرداب ها، سيلاب ها. باران كه مي آيد خودش
بادبان ها را مي كشد. همه چيز را تحت كنترل دارد و تو از اين سفر لذت
مي بري. حالا برو سر فيلم كارگردان هاي ديگر هي پارو بزن، جون بكن، مگر
مي رود؟ آخرش هم يك مشت نقد و بد و بيراه نثارت مي كنند.
خاطرات حامد بهداد از دوران نوجواني و
جواني اش:
حامد بهداد: در هر جامعهای همچون ایران که هنرمند بی احترامی میبیند
به خاطر آن است که اصلاً انسان در آن جامعه بی قیمت است. هر جایی که
هنرمندی مورد توهین واقع میشود؛ به خاطر آن است که انسان جایگاه درستی
در آن جامعه ندارد. این روزها در جامعه ما انسان کم ارزش شده است که
مدام به هنرمندها انگ فساد میزنند.
فضای اقتصادی بد، خانواده را مسموم و دچار ترس میکند. یادم نمیرود
صدمات بیش از حد و ناامنی اقتصادی منجر شد که پدرم برای اولین بار مرا
بزند.
خودم را بازیگری میدانم که از طبقه محروم آمده است و مفتخرم اگر
بتوانم به آن دسته افرادی که شوق پرواز دارند، چشماندازی بدهم.
وقتی سر فیلم مهرجویی رفتم تمام انرژی ام را گذاشتم تا اگر تلورانس
قصه جایی ضعیف میتپد، این خلاء را جبران کنم. اگر روزی کارگردان کم
انگیزه بوده او را سر وجد آورم.
هیچ وقت و هیچ جا نگفتم که فکر میکنم بازیگرم. بعضی تمناها درون
آدمی تبدیل به درد میشود. من خیلی زجر کشیدم. من وقتی موسیقی گوش
میدادم، بدون آنكه معشوقی داشته باشم دلم میلرزید وقتی آن قطعه دال
بر ریاضی زیبایی میکرد. وقتی شعری از حافظ میخواندم بی اختیار وجد
مرا در بر میگرفت. من که به دنیای معرفت وابسته ام و همیشه دنبال
راهی و شیخی میگشتم، همهاش میگفتم خدایا در این دنیای مجازی ذرهای
از حقیقت را به من هم بنما.
و بالاخره این خاطره از بهداد از دورانی که تصمیم گرفته بود برای ادامه
زندگی به تهران بیاید:
«سوم دبیرستان که بودم در دانشگاه قبول شدم. دستگاه ویدیوی خانگی مان
را فروختیم تا شهریه رزرو دانشگاه را بپردازیم. سال چهارم دبیرستان با
پدرم قهر بودم. مردی که امروز میفهمم منبع لایزال عشق به خانواده اش
بود. آن روزها همه چیز بین من و پدرم خاموش شده بود؛ نه صحبتی بود و نه
روی خوشی. بیشتر وقتم را با برادر کوچکم حسام و رفقایم میگذراندم. چشم
و گوشمان هم یواش یواش داشت باز میشد. وسایلم را در چمدان جمع کرده
بودم و کتابهایم را هم در یک کارتن گذاشته بودم تا با خودم ببرم
تهران. روز رفتن رسیده بود. به آژانس زنگ زده بودم تا با ماشین بروم
ایستگاه قطار. آن روز وانت پدرم پر از اجناسی بود که باید تحویل میداد
و دیرش شده بود. داشتم بیخداحافظی میرفتم که پدرم صدایم کرد و گفت ما
هنوز با هم حرف نزدیم، صبر کن تا با هم صحبت کنیم. نشستم و چشمم را به
زمین و اطراف دوختم تا حس بد خودم را از چشمان پدرم دور نگه دارم.
نصیحتم کرد و ده مورد را به من گفت که مهمترین درس های زندگی ام شد.
اولیش این بود که شب به شب جوراب هایت را بشور. دومیش این بود که به
خانه مردم نرو. بعد گفت مردم از درون شکمت خبر ندارند اما ظاهرت را
میبینند، همیشه به حمام برو تا تمیز باشی. بعد راجع به استقلالم صحبت
کرد که چگونه میتوام کار کنم تا پول دربیاورم و سیر بشوم. آخرین تلاش
های پدری بود که داشت از پسرش جدا میشد. گفت من هرکاری میکنم تا
شهریه دانشگاه را به تو بدهم اما زندگی ات را چکار میکنی؟ گفتم ماهی
ده هزار تومان به من بدهید. گفت حامد تهران دریا است، با ده هزار تومان
میخواهی چه کار کنی؟ گفتم با پنج هزار تومان یک اتاق اجاره میکنم و
با بقیه اش زندگی ام را میچرخانم.
من تابستان ها همیشه به تهران میرفتم و تهران را دوست داشتم. صحبت
های پدرم تمام شد و من فقط حرف هایش را شنیده بودم. با وجود اینكه
دیرش شده بود خودش من را به ایستگاه قطار رساند. در ماشین هم سکوت بین
ما حاکم بود. وسایلم را تا دم قطار آورد. موقع خداحافظی با خودم گفتم
که دیگر لزومی ندارد این دم رفتن بداخلاق باشم. با پدرم روبوسی کردم و
سوار قطار شدم. رفتم در کوپه نشستم و سرخوش از رفتن بودم. اشتیاق آینده
ترس آدم را از بین میبرد. قطار که راه افتاد تازه یاد میزانسن قدیمی
دست تکان دادن مردم افتادم. انگار که صاعقه خورده باشد به سرم و چیزی
مانند اره برقی افتاده باشد به وجدانم. گفتم نکند پدرم آخرین لحظه
منتظر من است تا برایم دست تکان بدهد. با وحشت از جایم بلند شدم و از
کوپه خارج شدم. از یک سالن دویدم و به پنجره سالن بعدی رسیدم و پدرم
را دیدم که دارد سرک میکشد تا من را درون قطار پیدا کند. من هی
میرفتم و میزدم به شیشه ها تا صدایش کنم، اما صدای قطار نمیگذاشت
که بشنود. آخر سر محکم به یکی از پنجرهها زدم و بالاخره من را دید. آن
لحظه جهان برایم اسلوموشن شد.
ناگهان متوجه چشم های مظلوم این مرد قوی و رستم زندگی ام شدم. دیدم
با یک نگرانی وصف ناپذیری برایم دست تکان میدهد و به موازات قطار تند
تند حرکت میکند. مدام دست تکان میدادم و میگفتم که شما بروید و
نگران من نباشید. اولین بار آنجا خطوط پیری را در صورت پدرم دیدم. آنجا
مهمترین لحظه زندگی ام بود که با پدرم آشتی کردم و روی تمام عقده
های بیموردی که جامعه بر روح خانواده ما وارد کرده بود، غبار محبت
نشست. آنجا اولین بار بود که خطوط شکست را در صورت پدرم دیده بودم و
زدم زیر گریه. خیلی گریه کردم. بعدها شنیدم که پدرم هم گریه کرده.
داشتم گریه میکردم که چشمم افتاد به گنبد اما رضا (ع). خیلی دعا کردم
و خانوادهام را سپردم به امام رضا. رابطه ما از آن لحظه عوض شد. آنجا
بود که من انسان را درک کردم و توانستم پدر و مادرم را ببخشم. درست
همانجا بود که خودم هم بخشیده شدم و فهميدم وقتی میتوانی رشد کنی که
خودت را ببخشی.»
متن مصاحبه اي با حامد بهداد:
شما بارها از استعداد و توانايي هايتان صحبت كرده ايد.
(مي خندد) مگه دروغ گفتم؟ دلم خواسته
از خودم تعريف كنم.
نه؛ دروغ نگفتيد اما تعريف كردن هاي خودتان فرصت تعريف و تمجيد ديگران
را از حامد بهداد گرفته. اگر خودتان اين كار را نكنيد طبق روال معمول
ديگران اين كار را مي كنند. اما شما فرصت اين كار را نمي دهيد.
خب وقتي خودم بهتر و قشنگ تر تعريف مي
كنم چه احتياجي هست كه ديگران اين كار را بكنند.
خب از آنجا كه معمولاً اگر كسي از خودش تعريف كند برچسب خودشيفتگي به
او مي خورد، اين كار شما هم بازخوردهاي منفي داشته، باعث شده عده اي
مقابل حامد بهداد گارد بگيرند.
سرمايه و پس انداز و نيروي من در
بازيگري زياد است. خب آدم را قضاوت مي كنند ديگر. همين است كه هست!
آن كسي كه در آن برنامه گفت ما قاعده بازي را بلد نبوديم 20 سال است كه
دارد بازي مي كند. من 10 سال است كه به سينما آمده ام. موضوع قاعده
بازي نيست، مسيرت را بد آمدي دوست عزيز؛ شما خود بازي را بلد نيستيد نه
قاعده آن را. خود بازيگري را بلد نيستيد. محمد علي كلي كه مي گويد من
بهترين بوكسور دنيا هستم، مگر نيست؟ همه مي دانند كه هست. او دارد شوخي
مي كند. با گفتن اين حرف ها مي خواهد تماشاگر را به وجد آورد. دارد شهر
را شلوغ مي كند. اين كار را مي كند كه بيننده از تماشاي مسابقه لذت
ببرد. من با اين حرف ها دارم به سينما دامن مي زنم. من دارم براي سينما
خوراك فراهم مي كنم. مگر چه مي گويم كه هركس هرجا در هر برنامه اي كم
مي آورد راجع به من حرف مي زند. خودم هم در برنامه هفت نباشم حرفم هست،
در مطبوعات هم همين طور است. من با اين كار فقط مي خواهم بدون اهانت به
ديگران هيجان توليد كنم. ما بايد در نماز افتاده باشيم و فروتن باشيم.
آقاي محترم، سينما و بازيگري كه نماز نيست. مثل اين است كه بگويند آقا
شما دو سه سال ورزش كن، هي دمبل بزن، هالتر بزن، قهرمان زيبايي اندام
شو، برو آن بالا ولي فيگور نگير. بازويت را نشان نده چون كه زشت است.
پدرمان درآمد تا شديم بازيگر چه جاي افتادگي؟ چه جاي تواضع؟ مگر كسي تا
به حال از من بي حرمتي ديده؟
فقط يك بار چيزي گفتم كه آنجا منظورم
خود شخص نبود با سيستم بودم. در برنامه هفت بود آن هم نه در برنامه
زنده، جداگانه فيلمبرداري شد كه بتوانند هر جا كه مي خواهند سانسورش
كنند وقتي خودشان اين كار را نمي كنند يعني خودشان هم دنبال خوراكند.
گفتم وقتي يك آقاي چشم رنگي فيلم بازي مي كند و فيلم هم از صدقه سري او
خوب مي فروشد، تهيه كنندگان سينما نبايد اين بازيگر را بردارند ببرند
در فيلم هاي ضد فرهنگي، حالا كه مردم دوستش دارند از او بخواهند در
فيلم هايي بازي كند كه به نفع سينما و فرهنگ است. خدا را شاهد مي گيرم
كه منظورم خود آن بازيگر نبود، منظورم مكانيزم فكري تهيه كننده ها بود.
من در برنامه زنده هيچ وقت كسي را قضاوت نكردم، هميشه فقط راجع به خودم
حرف زده ام.
من بازيگر خوبي هستم و اين را به زبان
مي آورم. انرژي و سوخت زياد دارم. مي خواهم بريز و بپاش كنم. مگر هر
كسي بگويد من بهترين بازيگر اين مملكتم، بازيگر خوبي مي شود؟ اگر مي
شود شما هم بگوييد! من شوخي مي كنم و شما جدي مي گيريد. من براي كسي
اين كارها را مي كنم كه خوشش بيايد. هر كس هم كه بدش مي آيد از او
معذرت مي خواهم. مصاحبه هاي من را نخوانده و من را تماشا نكند. گلاب
آدينه وقتي رفتارهاي من را مي بيند از خنده ريسه مي رود، مي دانيد چرا؟
براي اينكه خودش يكي از بهترين بازيگران سينماست. سيمين معتمدآريا وقتي
حرف هايم را مي شنود، مي خندد و مي گويد حق داري اينها را بگويي چون
خودش يكي از بهترين بازيگران سينماست؛
حميد فرخ نژاد هم
همين طور. مي خواهم بگويم آن كسي كه در بازيگري دچار حادثه حسادت نمي
شود خودش از بهترين هاست. ولي آن كسي كه از يك جاي ديگر براي خودش
اعتبار مي خرد، ابروهايش را قوس مي دهد و مي گويد من چرا از خودم تعريف
مي كنم، حسرت مي خورد چون بازيگر خوبي نيست.
مي دانيد ماجرا اين است كه بعضي ها
وقتي شايستگي كاري يا لياقت رسيدن به درجه اي را دارند خود را سركوب مي
كنند و مي گويند ما كوچكتريم، ما نوكرتيم كه مبادا چشم زخم بهشان برسد
از آن بالا بيفتد پايين، اين حرف ها از احساس گناه مي آيد، آنكه موفق
است فكر مي كند حق كس ديگري را گرفته كه به اينجا رسيده اما من اينطوري
فكر نمي كنم. هيچ كس نمي تواند جاي من را بگيرد، چون من جاي كسي را
نگرفته ام. در واقع همه بازيگران خوبند، هيچ بازيگر بدي نداريم چون هر
كس به درد يك نقش مي خورد. مارلون براندو بهترين بازيگر دنياست ولي مگر
مي تواند در ديوانه از قفس پريد نقش مك مورفي را به خوبي جك نيكلسون
بازي كند؟ نه. مگر مي تواند مثل رابرت دنيرو در گاو خشمگين بازي كند؟
من از حرف هايي كه پشتم مي زنند واهمه اي ندارم چون به حقانيت خودم
ايمان دارم.
اسامي فيلم هاي منتخب:
رديف |
نام فيلم |
نام كارگردان |
سال ساخت |
1 |
آخر بازي |
همايون اسعديان |
1379 |
2 |
اين زن حرف نمي زند |
احمد اميني |
1381 |
3 |
بوتيك |
حميد نعمت اله |
1382 |
4 |
كافه ستاره |
سامان مقدم |
1383 |
5 |
صحنه جرم، ورود ممنوع! |
ابراهيم شيباني |
1384 |
6 |
رقص با ماه |
عبدالرضا كاهاني |
1384 |
7 |
باغ فردوس، پنج بعد از ظهر |
سيامك شايقي |
1384 |
8 |
روز سوم |
محمد حسين لطيفي |
1385 |
9 |
حس پنهان |
مصطفي رزاق كريمي |
1385 |
10 |
آدم |
عبدالرضا كاهاني |
1385 |
11 |
هر شب تنهايي |
رسول صدرعاملي |
1386 |
12 |
مجنون ليلي |
قاسم جعفري |
1386 |
13 |
دايره زنگي |
پريسا بخت آور |
1386 |
14 |
تسويه حساب |
تهمينه ميلاني |
1386 |
15 |
شبانه روز |
اميد بنكدار، كيوان عليمحمدي |
1387 |
16 |
زندگي با چشمان بسته |
رسول صدرعاملي |
1387 |
17 |
دلخون |
محمدرضا رحماني |
1387 |
18 |
خداي چيزهاي كوچك |
قاسم جعفري |
1387 |
19 |
لطفاً مزاحم نشويد |
محسن عبدالوهاب |
1388 |
20 |
آدمكش |
رضا كريمي |
1388 |
21 |
قبرستان غير انتفاعي |
محسن دامادي |
1389 |
22 |
سعادت آباد |
مازيار ميري |
1389 |
23 |
جرم |
مسعود كيميايي |
1389 |
24 |
پرتقال خوني |
سيروس الوند |
1389 |
25 |
انتهاي خيابان هشتم |
عليرضا اميني |
1390 |
26 |
بي تابي بيتا |
مهرداد فريد |
1390 |
27 |
نارنجي پوش |
داريوش مهرجويي |
1390 |
همچنين حامد بهداد در فيلم هاي «تهران در جستجوي زيبايي (اپيزود
سوم: تهران، سيم آخر)»، «موج سوم» و نيز فيلم «محاكمه درخيابان»
افتخاري بازي كرده است.
مجموعه های تلویزیونی منتخب:
رديف |
نام فيلم |
نام كارگردان |
سال ساخت |
1 |
سقوط |
عليرضا اميني |
1390 |
2 |
آخرين دعوت |
حسين سهيلي زاده |
1387 |
3 |
يك مشت پر عقاب |
اصغر هاشمي |
1386 |
4 |
سايه آفتاب |
محمدرضا آهنج |
1381 |
5 |
همسفر |
رامبد جوان |
1379 |
جوايز و افتخارات:
دريافت ديپلم افتخار بهترين بازيگري براي فيلم «دلخون» |
دوره بيست و هفتم جشنواره فيلم فجر | 1387 |
دريافت مرواريد سياه بهترین بازیگر نقش اول مرد برای فیلم «کسی
از گربههای ایرونی خبر نداره» | جشنواره فیلم دبی |
1388
يا 2010 |
دريافت سيمرغ بلورين بهترين بازيگر نقش دوم مرد براي فيلم
«جرم» | دوره بيست و نهم جشنواره فيلم فجر | 1389 |
منتخبي از عكس ها و تصاوير:











منبع:
سایت سینمایی سینما قدس اردبیل |
آماده سازي سند: مدير سايت سينما قدس اردبيل
|
Morteza Talebpour |
|